دکتر نادر منصوری مم
از پشت رؤیاها نگاهم می کنی باز
با هر نگاهت غرق آهم می کنی باز
هر شب کنار پنجره می آیم و تو
چون برکه ای درگیر ماهم می کنی باز
من طفل سرگردان رویاهای خویشم
اما تو داری سر به راهم می کنی باز
وقتی نمی برد کسی دست از عبورم
بی خود اسیر گرگ و چاهم می کنی باز
یا مو نشانم می دهی یا پیچش مو
اسباب گمراهی فراهم می کنی باز
در خود شکستم اینکه خندیدن ندارد
کوه غرورم من تو کاهم می کنی باز
این قصه را هر باره از سر می نویسم
اما دچار اشتباهم می کنی باز